پرهام پرهام ، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره

پرهام و دنیای تازه

همکلاسی قدیمی من!

به نام خدا سلام. چند روز دیگه اول مهره و مدرسه ها باز می شن. یه خبر جالبی رو الان خوندم که منو سر ذوق اوورد. من سال سوم دبستان با سلما بابایی دختر خلبان شهید عباس بابایی همکلاسی بودم. ایشون الان نقش خودش رو توی فیلم شوق پرواز بازی کرده و قراره از قسمت سوم ببینیمش. دوست دارم ببینم اون دختر موطلایی و چشم عسلی ناز الان چه شکلی شده! اون روزها که باهم همکلاس بودیم فکر می کنم هنوز پدر داشت. خانواده ی مادرش هم محله ی پدر من بودند. و اون به طور موقتی اومده بود تهران. از قزوین. یاد اون روزها و همه ی روزهای مدرسه به خیر. دوست دارم پرهام عزیزم زودتر بزرگ بشه و بره مدرسه. دوست دارم بریم برای عزیزم لباس و لوازم التحریر مدرسه بخریم. دوست دارم بالای ...
30 شهريور 1390

پرهام کمی بزرگتر شده!

به نام خدا اینجا همه از کیفیت رشد بچه شون هم می نویسند حالا منم بنویسم . اوایل همه گیر داده بودند که پس چرا دندونهای پرهام بیرون نمی زنند ولی الان باید بگم که پرهام بعد از 16 اذر ماه تا امروز ماشاللاااااااااا تقریبا همه ی دندونهاش رو داره! 4 تاش مونده که بیرون زدند و کامل نیستند. تعداد کلمات نسبتا خوبی رو هم می گه: صدای حیوانات :هاپو- پیشی- الاغ- ببعی- اسب(شیهه می کشه!!)- کلاغ- زنبور(البته نیش زنبور چون خودش رو نیشگون می گیره و می گه: تیکو تیکو)- کلماتی مثل: آب- ماه- نوم(نون)-نی-آبی- عمو- عمه منی(عمه مهین)- مدی(مهدی)-اقا(به پدر من به عکس امام خمینی و تازگی ها به مردهایی با چهره های خاص!)- مامانا(به مادر من)- آمینا(ریحانه)-دابده(ساجده)-آببا...
28 شهريور 1390

چه می کنه این پرهام؟

به نام خدا سلام. چند روزی می شه که پرهام عزیزم سرما خورده. دفعه ی قبلی که سرماخورده بود اونقدر طول کشید که بهش شربت ضدحساسیت دادند. این دفعه هم همین طور! چه کنیم دیگه؟ پاییز داره شروع می شه و بچه ها هی سرما می خورند! البته پرهام به لطف خدا خیلی کم تا حالا سرما خوردگی گرفته. اوایل داروهاش رو نمی خورد ولی وقتی یه بار بهش گفتم: اگه هام کنی و بخوریشون به بابایی می گم که چه پسر قوی و بزرگی شدی! و طفلی از اون روز دیگه داروهاش رو خوب هام می کنه و می خوره! امروز صبح بردمش حمام و با سلام و صلوات شستمش. از بردن بچه ی سرماخورده به حمام می ترسم ولی باید می بردمش چون موهاش بهم چسبیده بود! الان خوابیده. راستی ما براش بن بن بن خریدیم. می دونم که زوده ول...
24 شهريور 1390

پرهام یه پارچه آقا!!!

به نام خدا سلام. ما چند روز مهمون داشتیم. عموی پرهام(پرهام فقط یه عمو داره به اسم عمو علی) که با خاله و ریحانه خانوم مهمون ما بودند. راستی ما دوباره به یه عروسی تو هتل پردیسان دعوت شدیم. این دفعه عروسی بهنوش خانوم-دختردایی بابای پرهام-به پرهام هم خیلی خوش گذشت. بچه ام یه پارچه آقا شده! مگه نه؟! این عکس قشنگ رو ریحانه خانوم-دختر عموی پرهام- ازش گرفته! این روزها به لطف خدا با حضور مهمونامون به پرهام و ما خیلی خوش گذشت. کلی هم عکس و فیلم گرفتیم که سر فرصت می یام می گذارمشون! ...
18 شهريور 1390

پرهام و نوشابه!

به نام خدا بابای پرهام: بچه همه شو تا ته خوردی!؟  بعدا که بیش فعال شدی استخونات پوک شد بهت می گم! پرهام: بابا خب اگه بده چرا خودتون می خورید؟ بابای پرهام: عجب! بچه ام بچه های قدیم!   توضیح عکس: دوستان دست نگهدارید و اصلا نگران نباشید. این بطری از اولش که به دست پرهام رسید خالی بود! یه شبی من و پرهام و بابایی رفتیم فست فود پروما برای افطار! آخه هیشکی ما رو افطاری دعوت نکرد! غربت هم چیز مزخرفیه!  خلاصه پرهام اونجا سوپ و سیب زمینی خورد و یه دوست تازه هم برای خودش دست و پا کرد به اسم رومینا. که موهاش رو با دوتا پاپیون کوچولو بالای سرش بسته بود. راستی پرهام رو توی ویترین نی نی وبلاگ دیدید؟ ...
8 شهريور 1390

پرهام و دوست جدید

به نام خدا این روزها پرهام دوست جدیدی پیدا کرده. البته اینا همدیگر رو قبلا دیده بودند ولی اون موقع این قدر به هم توجه نشون نمی دادند! رها دختر نزهت دوست صمیمی مامان. مامان رها و من سالهاست که با هم دوستیم و البته دست روزگار ما رو توی دوشهر مختلف گذاشته!دوستی ما با به دنیا اومدن تقریبا هم زمان فرزندانمون به نظر من یه شکل کاملتری گرفت! پرهام و رها کمتر از یک ماه با هم تفاوت سنی دارند. من بعد از به دنیا اومدن پرهام تصمیم گرفتم فلسفه بخونم! که همون رشته ی مورد علاقه ی مامان رها هم هست! البته بابای پرهام معتقده که من تحت تاثیر القائات قرار گرفتم ولی نه این تصمیم قدیمی من بوده که حالا با بهتر شدن احوالاتم-به لطف خدا- می خوام عملی اش کنم! پرهام و...
4 شهريور 1390

اندر احوالات پرهام و ما!

به نام خدا 1- به به حرم امام رضا(ع) چه جای خوبیه! دست پخت مامانم هم روز به روز بهتر می شه! توضیج: 5شنبه ی گذشته من و پرهام دوتایی با اتوبوس رفتیم حرم. تجربه ی شیرین و خوبی بود. جای همه خالی. این جا که پرهام جون نشسته رواق دارالحجته. خیلی جای خوب و مناسبیه برای بچه ها چون خیلی وسیعه و دلبازه.   2- هفته ی قبل انگشت من چنانچه در تصویر مشاهده می کنید در اثر یک بی احتیاطی بدجوری برید و حسابی حال منو گرفت! فکر کنید با این دست من چه جوری باید کارهام رو انجام می دادم مثلا پوشک عوض کردن و شستن پرهام! ولی آقا اینا به کنار پرهام هر دفعه من باند یا چسب انگشتم رو عوض می کردم گریه می کرد و دست کم یه چسب رو می گرفت و می چسبوند به اینور و...
1 شهريور 1390
1